محمد 12 سال دارد و نسرین 14 ساله است؛ اما بیماری، جثه این خواهر و برادر را به شکل و شمایل کودکان شش هفت ساله درآورده است.
ماسک به صورت و شال بزرگی به سردارند؛ چراکه به گفته پزشکان معالج، آفتاب برای آنها سم است و زخمهای صورتشان را حادتر میکند.
وارد بیمارستان میشوند و به همراه پدر برای پیدا کردن اتاق پزشک، پلههای بیمارستان را بالا و پایین میروند. مردمی که از کنار آنها رد میشوند با تعجب و گاهی ترس چهره آنها را ورانداز میکنند.
سرطان پوست؛ چهره بچه ها را متفاوت کرد
سرطان پوست؛ بیماری که به تشخیص پزشکان علت متفاوت شدن چهره محمد و نسرین از دیگر کودکان است.
محمد بیتفاوت نسبت به نگاه و افکار دیگران شاد است و شیطنت میکند اما نسرین، به گفته پدرش با دنیا و همه اطرافیانش قهر است و کسی صدای او را نشنیده است…
اهل یکی از روستاهای سیستان و بلوچستان هستند؛ اما چند سالی است که بیماری بچهها آنها را مجبور به مهاجرت به اطراف زاهدان کرده است. خانهای که به گفته پدر هنگام سر رسیدن موعد اجاره بها، غمی بر غمهایشان میافزاید و مشکلات مالی بیشتری سر راه زندگی آنها قرار میدهد. همین الان هم چند ماهی است که اجاره آنها عقب افتاده است.
فشار مشکلات مالی بر دوش پدر
تنها منبع درآمد این خانواده، یارانهای است که هرماه به حسابشان واریز میشود. پدر از ناحیه دست دچار عارضه جدی است که توان کار کردن ندارد؛ از آن گذشته به دلیل مشکلات بیماری نسرین و محمد مرتب در مسیر تهران است و دیگری وقتی برای کارکردن برایش باقی نمی ماند. البته این تمام مشکل آنها نیست و پدر این خانواده با همین مبالغی که از یارانه و گاهی از کمیته امداد می گیرد باید شکم 8 فرزندش را سیر کند.
اولین باری که علائمی از بیماری بر چهره بچهها نمایان شد، حدود 4 سال داشتند. خالهایی بر گوشه لب شان پیدا شد که گذشت زمان نهتنها آنها را التیام نبخشید بلکه بر تعداد آنها افزود.
به گفته پدر، محمد و نسرین مدتی تحت درمان پزشکان زاهدان قرار میگیرند اما در روند بیماری بچهها بهبودی حاصل نمیشود و سپس به توصیه یکی از همان دستیاران، برای ادامه درمان به تهران مراجعه میکنند.
یکسال در راه تهران و زاهدان بودن و صبح تا شب خیابانها را برای گرفتن MRI و دیدن پزشکان مختلف بالا پایین کردن، دردی افزون بر درد بیماری را به آنها نشان داده است.
آرزوی به دل مانده محمد
نزدیک غروب است، خستگی از چهره پدر و بچهها میبارد. پدرنای حرف زدن ندارند اما محمد هنوز انرژی دارد. از آرزوهایش میگوید. از اینکه دلش میخواهد مانند دوستانش کامپیوتر داشته باشد اما پدر نمیتواند برایش بخرد.
نسرین اما هنوز ساکت است، در جواب اینکه مامانت را بیشتر دوست داری یا بابایت را لبخند میزند اما پدر با تلخی میگوید من را دوست ندارد میدانم. من همیشه حواسم بوده که دلشان را نرنجانم اما نمیدانم چرا دخترم هیچ حرفی با من نمیزند.
پدر که ناراحتی از چشمانش میبارد ادامه میدهد: پسر بزرگم نیز چهار سال از خانه رفته و با داییاش زندگی میکند، خیلی وقت است ندیدمش، میدانم به خاطر بیماری بچه ها و وضعیت خانه، علاقهای به بازگشت ندارد.
جامعهای که متفاوت را پس میزند
محمد و نسرین به دلیل نگاه اطرافیان و حرفای تلخ و تند همکلاسیان خود، ترک تحصیل کردهاند، مردم محل نیز آنها را نمیپذیرند و با این تصور که بیماری بچهها میتواند واگیر داشته باشد با فحش و دعوا میخواهند که آنها از محله بروند.
غم این خانواده متفاوت است. آنهابه جز بیماری با مشکلات و رنج های بیشماری دست و پنجه نرم میکنند. هر چند که بخشی از هزینه های درمانی و دارویی محمد و نسرین توسط موسسات خیریه پرداخت میشود اما هزینههای جانبی و جلوگیری از پیشرفت این بیماری فراتر از این حرفهاست و نیاز به یک همت همگانی دارد.