بیماری نادررا با یک دید الهی می توان موهبت خدای تعالی دانست؛ موهبتی که هر چند ممکن است در داخل خود محدودیت و سختی داشته باشد، اما شاید بتوان به گونه ای دیگر به این زندگی نگریست، نگریستنی که بتوانی از افراد هم سن و سالت جلو بزنی و نه تنها شاخ غول محدودیت را بشکنی، بلکه به سر منزل مقصود خود هم برسی.
میثم سالاری نسبت، 26ساله و دانشجوی کارشناسی ارشد مدیریت اجرایی است، جوانی که شابد بتوان او را الگویی برای افرادی که تحمل بیماری جزو عادی زندگی آنها شده ،دانست. بعداز چند تماس بالاخره موفق شدم با آقای سالاری نسب صحبت کنم و عصرچهارشنبه ای برای انجام مصاحبه در دفتر شرکتش قرار بگذارم. در دفترکارش نشسته بود که مورد استقبال یکی ازهمکارانش قرار گرفتم.بعد از آشنایی و خوش آمدگویی به اتاق رفتیم و آماده مصاحبه شدم.هوا گرم بود و من هم آماده یک مصاحبه گرم.
محدودیتی که موجب موفقیتم شد
- لطف کنید توضیحی ازخودتان برای خوانندگان مجله بدهید.
در یک خانواده مذهبی بزرگ شدم. متولد 10مرداد1364 وساکن تهران هستم. درحال حاظر در حال حاظر مدیر شرکت دانش بنیان در حوزه تجهیزات ابزار دقیق اندازه گیری و تست هستم. لیسانس نرم افزار خود رااز دانشگاه آزاد تهران شمال گرفتم وکارشناسی ارشد مدیریت اجرایی را در دانشگاه علم وصنعت تحصیل می کنم که هنوز تمام نشده است.
- در مورد بیماری تان و نحوه دست وپنجه نرم کردن با آن بفرمایید.
خب من اول توضیح بدهم که شاید شما جزو اولین کسانی باشید که من راجع به این موضوع با آنها حرف می زنم و شاید خودم هم جزو اولین کسانی باشم که دارم از خودم می شنوم ، چون که راه زندگی چیزی است که به زبان آوردنش برای همه ما سخت است. شکل زندگی هر یک از آدم ها یک جور است. شکل زندگی هر یک از آدم ها یک جور است.وحالا زندگی من هم این شکلی شد. بنابراین زیاد فکرکردن به محدودیت ها که البته من زیاد از این واژه«محدودیت ها» خوشم نمی آید یا فکر کردن به این ماجراها شاید باعث همین ناراحتی شود. وقتی به من میگویند از وضعیت کنونی ات ناراحت هستی یا نه، جوابم منفی است؛ آدم که نباید از محدودیتش ناراحت شود.یکی از واقعیت زندگی اش این اسست که در خانواده فقیر زندگی می کندودیگری غنی، اما اسم هر دوی آنها زندگی است و زندگی برای هر کسی یک جور است. حالا من که الحمدالله در یک خانواده مذهبی متولد شدم ام زندگی ام آب وتاب خیلی قشنگ تری داشت و به قول معروف، وصل کُر بودیم،لذا دوران 26 ساله عمرم خیلی هیجان انگیز ترو خیلی شیرین تر بود، چرا که نگاه توحیدی خانواده ام بسیار به من کمک کرد.
حالا این حرفی که میزنم زیاد موضوع شگفت انگیزی نیست، ولی یک حسی است که خداوند درما قرار داده؛ نه به عنوان یک توجیه، بلکه به عنوان یک وجودواقعی درکنار زندگی ام و آن وجود خداست به عنوان یک قدرت برتر، که من می توانم به آن تکیه کنم وبا حضورش به زندگی ادامه بدهم. بااین نگاه وبا حس این قدرت برتر، من همه کمی وکاستی ها را می پذیرم،چون ازناحیه اوست.شاید برای تان جالب باشد که من به یکباره اینطوری نشدم،یعنی آرام آرام بیماری ام گسترش یافت. بیماری ام ضعف عضلانی پیش رونده است که در ابتدا توان راه رفتن را می گیرد و سپس آرام آرام در کل بدن پیش می رود. البته این بیماری درحال حاضر به لطف خدای متعال منجر به این شده است که توانایی راه رفتن را نداشته باشم، اما کجا وکی میخواهد به عضلات قلبم برسد، دیگر اینها را خود خدا می داند، ولی این بیماری همچنان سیر صعودی دارد و من هم زیاد به آن توجه نمی کنم. البته تا جایی که وظیفه ام هست به آن توجه می کنم و در تلاشم تا شیب حرکت رو به جلویش را کند کنم ، اما اصلا نمی گذارم زندگی ام دچار خلل شود.
- ظاهراً زندگی شما با محدودیت هایی همراه است، البته درست است که از این کلمه خوشتان نم آید،اما از واقعیت که نمی توان فرار کرد. آیا این محدودیت ها شما را آزار نمی دهد؟
به خدا من هم یه آدم هستم مثل بقیه ؛ دانشگاه رفتم؛ مجله بیرون دادم؛ من محدودیتی ندیدم. من یک اعتقاد دارم و آن این است که همه چیز قرار دادی است، یک موقع قرار داد این است که آدمها مثل شما راه بروند ،ولی ما از این نوعش هستیم. بندقراردادمان فقط یک تبصره خورده است. موفقیتی هم که کسب کرده ام چیزی نبوده جز کمک خدا و دعای پدرو مادر و من فکر میکنم که هیچ چیز دیگری غیر از این نبوده است.
- اینکه میگویید موفقیتی که کسب کرده ام به لطف خدای متعال بوده، یعنی چه؟
ببینید آن چیزی که چشیدم را می گویم.من در دانشگاه چیزی به اسم آسانسور ندیدم ،همیشه بعد از این جلسه ی دانشجویی فکر میکردم که خدایا چطوری این پله ها را بالا و پایین بروم،اما من همیشه نگاه میکردم به آخر قصه و به سمتش میرفتم ؛ اگر درس بود به انتهایش نگاه میکردم و میگفتم هرچه باشد من ادامه میدهم . شاید باورتان نشود که من با پدرم به دانشگاه می رفتم و پدرم من را کول میکرد ، یعنی یک چیز خاص تر ، در نظر بگیرید نه عصایی بود نه ویلچری ، چرا که به خاطر پله ها نمی توانستم استفاده کنم، ولی همیشه فکر میکنم کار سختی که به پدرم دادی و همتی که به مندادی چیزی جز موفقیت نیست، به دلیل اینکه خودت اینهارا فراهم کردی و خودت همه چیز را درست کردی.هیچ وقت احساس سختی نکردم ،بااینکه اگر کسی میخواست از بیرون ماجرا نگاه کند میگفت مگر مجبور هستی درس بخوانی؟ اصلا بنشین در خانه و درس بخوان؛ همه کلاس ها را صبح زود بروی ،دیر وقت بعدازظهر برگردی ،کلاس های تقویتی هم بروی،نشریه ات راهم داشته باشی جلسه هایت را هم برگزار کنی ؛ خب چه اجباری است؟! ولی من هیچ وقت به این موضوع فکر نکردم و هیچ وقت احساس نمی کردم که این ها برای من مانع است ، چون موانع ما یعنی اکثر ما آدم ها موانع ذهنی مان است و این موانع ذهنی هست که نمی گذارد ما به جایی برسیم .لذا اگر بتوانیم با خودمان روراست باشیم و موانع ذهنی مان را حل کنیم ، به نظر من هیچ مشکلی برای موفقیت نیست، لذا این موانع ذهنی خیلی مهم هست، مثلا شما دوست داری یک ماشین شاسی بلند مدل بالا داشته باشی ، آینه هایش که برقی است را تنظیم می کنی و لذت می بری. خب من نمی توانم آن را تجربه کنم. این ملایمات زندگی شما و این لذت های زندگی شما برای من یک ناملایمت است یا برای من یک سختی است. حالا اگر من بخواهم مدام این ها را درکنارهم قرار بدهمف مطمئن باش نمی توانم ادامه بدهم. همه آدم ها یک سری ملایمت ها دارند و یک سری ناملایمت ها. همه آدم ها اگر بخواهند ملایمت ها و ناملایمت های زندگی خودشان را روبروی هم قرار بدهند نمی توانند گام بردارند راستش را بخواهید من اصلا به ناملایمت های زندگی فکر نکردم.
سعی کردم با زندگی کنار بیایم و این ها فرمول یک زندگی سالم است که ناشی از یک ذهن حل شده است. یعنی داخل ذهن حل شده است و درگیری و کلنجار وجود ندارد. جالب است من که اصلا آنها را به شکل یک مبارزه نگاه نمی کنم و واژه هایی مانند محدودیت باید از ذهن میثم خط بخورد. محدودیتی قرار نیست باشد؛ مبارزه ای نیست؛ مگر میدان جنگ است؟ ما مبارزه ای نداریم ؛ ما حل شدیم داخل زندگی. خلق شدیم در این دنیا که زندگی کنیم، اصلا زندگی مثل یک آب روان است، مثل یک جریان استف شاید نجاستی هم به این آب برسد، نجاست را باخودش شوید ومی برد . درست است که بی حرکتیم ، ولی نباید توقف کنیم. اگر ما خودمان را به آب روان مثال بزنیم، نباید راکد بمانیم،چون خراب می شویم ،لذا باید همیشه در حرکت باشیم.
آن ناامیدی ها ،آن فکروخیالات را بایید بشوییم،چرا که زندگی اصلا برای مبارزه نیست، زندگی اسمش زندگی است، یعنی یا آن زنده میشوی. در کار، در دوران مجردی و در دوران متاهلی . با همسر یا با همکار باید زندگی کرد. آن وقتی که برای زندگی قرار میدهی ممکن است با آدم های مختلفی روبه رو شوی. به نظر من، این یک امتحان برای رشد کردن است ،ولی این پدرومادر، آن دانشگاه،آن موانع ، این دوستان، همسر و دیگران، همه پله ای هستند برای اینکه تو رشد کنی و زنده تر شوی. هرجا که فکر میکنی داری با همسرت اذیت می شوی یا در محل کارت، بدان که اصلا از اساس قصه را اشتباهی خوانده ای. اصلا قضیه یک جور دیگر بوده است؛ مخصوصا اینکه خدا خودش به عنوان خالق ما، بهترین سناریو را در اختیار ما قرار داده است.
- چه هدفی را در زندگی دنبال می کنی ؟
در زندگی اهداف بزرگی دارم که امیدوارم بتوانم آنها را به سرانجام برسانم و اتفاقات جسمی خللی در رسیدن به این اهداف ایجاد نکند،اما اگر هم ایجاد کرد حتما حکمتی داشته است. وظیفه خودم میدانم مسیر های تحصیلی و کاری را بروم. جالب است بدانید هر چه الان داریم همه اش به عنایت خدا بوده و هست ،چرا که ما نه حمایت مالی خیلی خوبی داشتیم، نه تجربه کاری بالایی و نه وصل به جایی بودیم . لذا خواستیم و شد.
- شرکت شما چ نوع فعالیتی دارد؟
ساخت و ساز دستگاه های مکانیزه در ابعاد مختلف برای صنایع مختلف است که در حوزه های مختلف ساختمانی ،قالبسازی، قالبسازی صنعتی و دکوراسیون کاربرد دارد.افرادی که با کار می کنند بیشتر جوانانی با رشته های فنی از جمله الکترونیک، مکانیک، نرم افزار هستند …
- وضعیت شرکت شما در رقابت با شرکت های مشابه چگونه است؟
به عنایت خدا چون سبد کالاهایمان زیاد است، هر کدام از محصولات را در تحلیل با رقبای مان باید مجزا بررسی کنیم و بر همین اساس در برخی کالاها نفر اول در کشور هستیم و در برخی از کالاها رده سوم را به خود اختصاص داده ایم و در برخی دیگر رده های آخر را در بین رقبا داریمف، اما به طور مشخص کمتر شرکتی است که با این سن، این تنوع کالا ها را بتواند ارائه دهد.دراین شرکت 24 نفر مشغول فعالیت هستند و من دور و دیر نمی بینم که وسعت شرکت مان اگر حکمت خدا بر آن تعلق بگیرد ،تا 4 سال دیگر به 200 نفر و تا 12 سال دیگر به هزار نفر برسد. ازدواج نکرده ام. فعالیت های دانشجویی ام. در بسیج دانشکده در نشریه افق فعالیت داشتم.
لیسانس دانشگاه آزاد تهران شمال بودم و ارشد در دانشگاه علم و صنعت تحصیل کردم.لیسانس من نرم افزار بود و ارشد که هنوز تمام نشده است مدیریت اجرایی می خوانم.
- در این 26 سال عمری که از خدا گرفتند،اگر قرار باشد قطره ای از لباس زندگی شما بچکد آن چیست؟
قطره های زیادی می چکد (با خنده) رضایت خدا قشنگ ترین چیز برایم است. فکر می کنم هیچ چیز دیگری جایگزین آن نشود.